بعد یه مدت که نمینویسی، شروع به نوشتن کار سختی میشه. اما امروز دیگه عزمم رو جزم کردم برای نوشتن.
خیلی سال بود که این وبلاگ خاک میخورد. بعد اون اتفاق، دست و دلم به نوشتن نمیرفت. نزدیک به سه سال میگذره.
الان که مردم دنیا با این ویروس کرونا درگیر و مشغول هستن، به خیلی چیزها فکر میکنم. اوایل که شروع شد امیدوار بودم که تاثیر خوبی در روند رفتاری و سیستم زندگی انسانها بگذاره. مثلا اینکه به خودمون بیایم و تغییر رویه بدیم. اما الان خیلی به این موضوع امید ندارم. بیشتر به عواقب این جریان فکر میکنم. به طولانی تر شدنش به اینکه چه بالایی سر نسل انسان میاد. البته نیم کره منفی مغزِ من نیم کره مثبتم رو خورده. یه کمی همین موضوع بهم امید میده که شرایط انقدری که توی مغز من بدِ بد نیست.
بگذریم، حتا همین روزهای کرونایی هم قشنگیهای خودش رو داشت. بزرگ شدن سورن رو در این یک ماه که خونه بودیم از نزدیک و با تمام وجود دیدیم، درک کردیم و لذت بردیم.
دیشب یه حس عجیبی داشتم، یه دلتنگی عمیق، برای یه حرف زدن خودمونی، یه درد و دل. گوشی موبایل رو که چک کردم دیدم مامانم پیغام داده که دیگه خیلی دلش تنگ شده برام و از ته دل میخواد که چند ساعتی پیشش بودم و با هم حرف خودمونی میزدیم. اشک توی چشمم حلقه زد. چند ثانیه بعدش دلم گرم شد، خوشحال شدم که هنوز یه حس عمیق عاطفی بینمون هست. بعد اینهمه سال دوری. دوری که با یک مسافرت یک ساله شروع شد و الان شدهِ با مامانم تماس گرفتم و یک ساعت با هم حرف زدیم. حرف و حرف و خنده و بازم حرف، تا همیشه باشی مامانم. دوست دارم!
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنین کلفتیم هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیت که دید ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده ای تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
بیدل دهلوی
مراسم آش خیلی با شکوه و با عظمت بود. از چند هفته قبلش شروع میشد، خریدن گوسفند، تهیه کردن چوب برا آتیش زیر دیگ ها، تهیه خاک ارّه برای گیروندن آتیش، خریدن گندم، پاک کردنش، شستنش، خشک کردنش و دستار کردنش، گرفتن سنگک، منظورم از سنگک نون نیست، یه جور حبوبات که من فقط برای توی این آش دیدم استفاده بشه. همهٔ این پروسهها کلی زمان میبرد. همه میآمدن از فامیل و در و همسایه گرفته تا دوست و آشنا.
زمستونای قدیم اراک از اوائل آذر ماه با بارش برف شروع میشد. هوای سرد باعث نمیشد که آش پختن مختل بشه یا به تعویق بیفته. همهٔ عزمها جزم بود. دلم بدجوری برای آدمای اون زمان با اون ارادهها تنگ شده. برا اون صمیمیت خالص که حتا اگه چیزی هم نداشتیم همه با هم نداشتیم و اگر داشتیم همه با هم سهیم بودیم.
برای آماده کردن وسایل و مواد اولیه آش توی هر دور همی یادمه که مادر برامون قصّه میگفت. یه قصّهی مخصوص برا هر تیکه مراسم. آدما همه ساکت مینشستن به کار و دل میدادن به قصه. توی اون روزای سرد و سوزه سرما ته دلمون گرم میشد به حضور بزرگا و پیرهای فامیل. وقت دستار کردن گندم، مادر قصهٔ بابای خارکن رو میگفت. موقع تمیز کردن آجیل مشکل گشا وقتی خیالش راحت میشد که همه وضو دارن، قصهٔ آجیل مشکل گشا رو تعریف میکرد. صد حیف که قصّهها رو یادم نمیاد. فکر نمیکردم روزی مادر نباشه که برام تعریفشون کنه. باور کردن مرگش یکی از سختترین کارای زندگیم بوده، چندین ماه طول کشید.
شب آش که میشد، آقایون از بعد ظهر مشغول درست کردن آتیش توی حیاط میشدن. غروب که میشد آتیش جا افتاده بود و گرماش یه دایره بزرگ رو از سوز بد باد نجات میداد. خانومای چادر مشکی به سر از سر تا ته محل میومدن تا به روضه گوش بدن. تنها مردی که توی خونه بود محل بود که آمده بود روضه بخونه. هر از چند گاهی هم پردهٔ آشپزخونه کنار میرفت و داش ناصر سینی چای رو از لایه پرده به دست خاله یا مامان میداد. من همیشه دلم میخواست بیرون باشم و توی هیات آتیش بازی کنم. میرفتم. ۶-۷ ساله بودم. هنوز کلی وقت برای روضه گوش دادن داشتم.
توی حیاط هم دنیایی بود برای خودش. مردها دور هم جمع، به تعریف و تحلیل مسائل سخت زندگی. هرکی نظری هرکی تفسیری. پسرهای فامیل و همسایه هم که زیر چشمی دختران دم بخت را از فاصلهٔ جا به جا شدن از در حیاط تا خانه دید میزدن البته با کلی شرم و حیا. دخترها هم که میدانستند چادرشان را محکمتر به دور صورت میکشیدن تا خندهِ شن معلوم نشود. قدم تیزتر میکردن و به درون خانه میرفتند. روز که تمام میشد، خانمها یکی یکی میرفتن سر دیگ آش تا هم بزنن و مراد بگیرند. هم زدن آش، این طرف دختران دم بخت آنطرف پسران بی قرار، نظر بازی آتش زیر دیگ و سرمایی که حلقه انسانی رو تنگتر میکرد. این فقط گرما نیست که میدونه چطور به دل آدم نفوذ کنه سرما هم راه خودش رو داره.
کنار هم گذاشتن سنت، دین، آیین، و زندگی روزمره و رسم و رسوماتش به زیبائی آن شب به یاد ماندنی میافزود. مردم با تمام اعتقاد به هم زدن مشغول بودن گویا تمام مشکلات با محکمتر هم زدن آش، مثل بخارش بلند میشد و دود میشد میرفت هوا. وقتی که همه آش رو هم زدن و نذرشون رو کردن، در آش رو میبستن و دور در رو با خمیر محکم میکردن که بخار بیرون نره. یه سنگ بزرگ هم میذاشتن روش برای محکم کاری. بعدش خانوما شمع روشن میکردن و روی سنگ روی دیگ میذاشتن. یه رسم دیگه هم بود اونم چسبوندن سنگ به بدنهٔ دیگ بود. پیدا کردن یه سنگریزه که به بدنه دیگ داغ بچسبه خودش پروسهٔ طولانی بود اما همین چیزا باعث میشید طولانی بودن یه شب سرده پاییزی به چشم نیاد. فکر میکنم پیشینیان ما چندین میلیون سال وقت داشتن تا این چیزها رو کشف کنن و زندگی رو آسونتر کنن. برای همین ازشون کلی ممنونم.
من ۲۲ سال در مراسم اش بی بی سه شنبه مادر حضور داشتم، اما هیچ موقع ندیدم کسی موفق بشه سنگی رو به دیگ بچسبونه ولی این باعث نشید که رسمش ور بیفته. هرسال همون تلاشها و سوختن انگشتا ادامه داشت. ما بچهها بعد یک روز و شب طولانی از خستگی یک گوشه پیدا میکردیم که بخوابیم. صبح زود با سرو صدای کاسههای چینی گٔل قرمز مادر بیدار میشدیم و از ذوق آش میرفتیم توی حیاط و اولین کاسه آش رو با شکر فراوون با همون دستو صورت نشسته میخوردیم. آش بی بی سه شنبه خیلی شبیه حلیمه با این تفاوت که توش نخود، لوبیا و سنگک هم هست.
بعد تهبندی، نوبت تقسیم آش میرسید، رفتن به در خونه همسایهها با یه کاسه اش، با پاها و دستای یخ زده از سرما و برف. هنوز سوز سرماشو توی انگشتای پام حسّ میکنم. هیچ موقع به ذهنم نرسید که دمپایی برای راه رفتن توی برف مناسب نیست، همیشه انقدر عجله داشتم که اولین چیزی که دم دستم میامد میپوشیدم میدویدم. بهترین پاپوشی که در اون روز در طی این ۲۲ سال داشتم کفشای شوهر خالهام بودن که علیرغم بزرگ بودن ولی پام رو از تماس با برف میپوشوندن. بعد سرمایی که میخوردم، مامان صداش در میومد که چرا چکمه و کاپشنت رو نمیپوشی، دو دقیقه وقت میگیره بعدش میتونی به بازیت برسی. اما خوب وقتی بزرگتر شدم درکم از مراسم آش و دور هم بودن اون بیشتر شد.
الان سیزده سال میگذره که آش نپختیم، آش بدون مادر صفا نداره. آش با اون همه بالا و پائین توی آپارتمان شدنی نیست، حیاط بزرگ پر از برف میخواهد و آدمهایی که اراده آهنی داشته باشن و برای یک شب دور هم بودن هفتهها وقت بزارن.
خیلی وقتا فکر میکنم که اگر کودکی داشته باشم میتونم این حسّ رو همونطوری که با من عجین هست به او انتقال بدم؟
درباره این سایت